💥دانیـــال💥دانیـــال، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

دانیــال یـه دنیـــاست

قلب تپنده زندگی

امروز ۲۶/۵/۹۵ با بابایی رفتیم درمانگاه مسلمین پیش دکتر خاله سحر همه کارامو کرده بود و برای اینکه صدای قلب قشنگ و مهربون تو رو بشنوه پیشم وایساد صدای قلبت نی نی عزیزم قشنگترین طنین زندگی هست بعدشم دوست خاله سحر گفت  از صداش معلومه گل پسر هست و عجله داره پیتیکو پیتیکو... کوچولوی دوست داشتنی من 
26 مرداد 1395

نی نیِ عزیــــز مـــا اسمش شـــــد....

امروز با بابای نی نی بعد از کلی کلنجار رفتن رفتیم سونوگرافی سلامت مرحله دوم. کلنجار به خاطر دکتر سونو بود اما خوب بگی نگی من و بابایی ته دلمون هم دوست داشتیم جنسیت نی نی رو بدونیم. البته دم در اتاق سونو بابایی گفت میخوای بگیم جنسیتش رو نگه. من گفتم نمیشه باید واسش لباس بخریم. خلاصه من نوبتم نزدیک بود و رفتم جلو در اتاق نشستم و بابایی که روبروم نشسته بود شروع کرد فیلم و عکس ازم گرفت تا اینکه رفتم داخل و دکتر پایدار شروع کرد سونو کردن بعد از چند ثانیه که داشت تو بلندگوی مخصوصش به انگلیسی به منشیش اندازه ها رو گزارش میداد یه دفعه گفت بچه پسر من چیزی نگفتم استرس داشتم تا بدونم سالم هست یا نه دوباره تمام سایزهارو به منشی میگفت و اونم مینوشت و ...
2 مرداد 1395

یک شب قشنگ زندگی من

امشب یکی از قشنگترین شبای زندگی مامانی بــود: *عـــروسی خـــاله سحـــر جـــون* 🌸🌷🌻🌺🌹🌼💐🍀🌲🌴🌳🙏 راستی خاله سحر تو رو یادش نرفته بود باهات عکس گرفت هرچند کوچولو بـودی عمه فاطمه و عمو یاسر و عمو امین مهربون هم اومده بودن به عروسیه خاله سحر شب خیلی عالیی بود خداروشکر به خوبی برگزار شد و چه خوب که تو هم بــودی عزیزکم    
18 تير 1395

سپـــاس از خـــدا🙏

خـــدایــــا سپـــاس که مرا تا این لحظه لایق دانسته ای و آفریده ای از آفریدگانت را از وجود من سیــراب می نمــایی هرآن با ذره ذره وجــــودم تـــو را سپــاس می گویم و امیــــد دارم که شایستگی این مقـــام را نیز به من عطـــا فرمـــایی 🙏🙏🙏
25 خرداد 1395

من و غافلگیری و آوای قلب تو

امـــروز نوبت دکتر شوشتریان داشتم و به خاطر شرایطم کمی نگران بودم. وقتی دکتر ویزیتم کرد گفت برو رو تخت دراز بکش و من که در انتظار سونوگرافی بودم با کمال تعجب متوجه شدم که دکتر دستگاه شنود صدای قلب رو روی شکمم گذاشت و کمــی بعـــد.... من در بهت و حیرت و غافلگیری بـــرای اولــــین بــــار صــــدای تـــو نی نیِ نــازم رو شنیدم و شروع کردم به ذکر گفتن و خـــدارو سپـــاس گفتم و از گوشه چشمم اشک بــود که جـاری میشد. واقعا دلنشین بــود. بازهم سپاس خـــدای یکتــا
24 خرداد 1395

پایان هفته دوازدهم

امروز ١٢ هفته تمام شد و نوبت سونوگرافی سلامت داشتم بابای مهربون زودتر رفت و نوبت گرفت بعدشم اومد دنبال من دکتر گفت خداروشکر همه چی خوبه بعدهم آزمایش خون دادم و.ــ خــــدا خـــیلی بزرگه خدای مهربونی ها خودت کمک کن فرزندم سالم به دنیـــا بیاد🙏
12 خرداد 1395

بابای فــداکار

این روزا بابای مهربون خیلی فداکاری ها میکنه مثلا تو ماشین سه دهنه کولر رو می ده سمت من، از کباب های خودش واسه من می ذاره، هسته زردآلو رو یکی به من میده یکی به نی نی یکی هم اضافه می ده خلاصه مثل بقیه باباها از این کارا زیاد میکنه و باعث دلگرمیه من میشه منم میدونم بعدا ممکنه همه این حس ها و کارا مثل بقیه مامانا یادم بره واسه همین دلم میخواد تا میتونم بنویسم و ثبتشون کنم که بازم یادم بیاد و خاطره بشه خدایا سپاس
5 خرداد 1395