💥دانیـــال💥دانیـــال، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

دانیــال یـه دنیـــاست

💐دانیـــال، دریــــا و یک سالگــے💐

عزیزکم سالروز نخستین تولدت خاص بود و در یادها ماند... تو در بیمارستان بستری بودی، بیمار و رنجور در آغوشم... اما بازهم سپاس خدا را که حالا، سالمی و مسئله ای چندان جدی نبود هرچند بسیار  بسیار اذیت شدی و من تصمیم گرفتم این ماه یعنی ماه سیزدهم زندگیت را به جای روز تولدت، "ماه" تولد تو بنمامم و هر روزش را برای بودنت و برای سالم بودنت در قلبم جشن بگیرم... چند روزی تو را به دریا بردم تا بسپارم دردهای حال و آینده ات را به دست آب... به دست زلالی و سخاوت دریـــا... و به دست بالاترینِ دست ها یعنــی خــــدا.... "میــلاد بـا ارزشت هــزار بــار فرخـنده و مبـــارک" عاشقانه دوستت دارم و خدا را به خاطر این عشق مادری سپاس میگو...
3 دی 1396

یک هفته سخت

هفته ای که گذشت سختترین هفته عمر من و گل پسرم بــود "خدایــا از بیماری ها و گرفتاریهای بد به تو پناه میبریم که تو یاور پناه آورندگانی" دانیال ازصبح پنجشنبه تب کرد و هی زیاد و زیادتر شد و دکتر و دکتر و دکتر ... تا شنبه شب که اسهال و استفراغم اضافه و بدنش دِهیدراته شد و در بیمـــارســتان بســـتری سه شب بستری بود و در این مدت بدنش دونه های قرمز رنگی بیرون ریخت که با توجه به آزمایشات که علائمی از عفونت نداشتن اوضاع و احوالش حاکی از ویروس روزئولا بود که واگیره و اسهالش که خوب نمیشد. دیدن احوال پسر همیشه شادم با حالت بی حالی تو بیمارستان اونم حوالیه تولدش و بی خوابی ۵روزه ام و مریضیه خودم هم که مضاف شده بود بسیار افسرده ام کر...
18 آذر 1396

یه روز مهم و یه هدیه قشنگ

وای خـــدای من امروز یه روز قشنگ تو زندگیه منه  خــــدای مهربــون یه فرشته کوچولوی قشنگِ دیگـــه به خانواده ما اضافه کرد این کوچـــولو شاید بهترین دوست من باشه و بهترین هم بازیه دوران کودکیه من انشاالله از اومدنت خیـــلی خوشحالم روژان عزیـــزم خـــوش اومـــدی دختــــرخـــاله😘😍   ...
31 ارديبهشت 1396

واکسن دوماهگی

واااای بدترین واکسنم رو زدم با مامانم و مامان جونم و خاله سکینه و مائده و محمدصالح رفتیم بهداشت و خاله سکینه مهربون پامو نگهداشت منم یکمی گریه کردمو آروم شدم خیلی درد داشت ولی مامانم گفت من پسر خیلی خوب و صبوری بودم البته دو روز تب کردم و یکم مامانم اذیت شد   ...
16 بهمن 1395

بند ناف ناز نازی

آخیش ؛ بالاخره از دستش راحت شدم نمیافتاد که ؛ ۱۴روز همه رو چشم انتظار گذاشته بود؛ خوب منم خسته کرده بود مامانم رو هم نگران "مبارکه عزیزترینم چه روز فرخنده ای ؛ میلاد پیامبر خوبیها تو کاملا زمینی شدی" ...
27 آذر 1395
1