💥دانیـــال💥دانیـــال، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

دانیــال یـه دنیـــاست

درد و دل شبانه

نمیتونی تصور کنی روزهای نوزادی و کودکی تو چه دوران زیبایی در زندگیه منه من با تو تــازه دارم بزرگ میشم با تو معنا و فلسفه زندگی رو میفهمم با تو دارم به مسیر تکامل انسان پی میبرم با شروع نفسهایت با گریه های شبانه ات با سعی ات برای سیر شدن با تلاشت برای گرفتن، برای غلت زدن، برای خندیدن از ته دل، برای غذاخوردن، برای نشستن، برای ایستادن، برای حرف زدن، برای دندان درآوردن، برای راه رفتن، برای صدازدن، برای بیان خواسته هایت مثل آب خواستن و.... با شیرین بازیهای ناتمامت با یادگیری های هر روز و هر روز بیشتر و بیشترت و... عاشقانه این حس رو دوست دارم و از خدای مهربون هزاران بار ممنونم برای داشتنت خدا یاورت تا همیشه عزی...
8 فروردين 1397

😍دوسش داره خـــوب😍

این روزا آقا دانیال مــدام اشک دخترخاله شو در میاره ماجرا از این قراره: از اونجا که آقا دانیال و دخترخاله روژان هر روز که ماماناشون میرن سر کار پیش مامان خانم فرح میمونن و خلاصه اینکه ایشون یعنی پسرخاله هرجا روژان خانم تشریف دارن میخواد باعجله و سرعت خودش رو بهش برسونه و ببوستش و از اونجا که خیلی کوچولو هست هنوز تعادل راه رفتنش کامل نشده، تالاپی میوفته روش و کل صورتشو خیس میکنه با آب دهنش  والبته هراز گاهی هم اختیارشو از دست میده و از ذوق فراوون دندونش میگیره که البته دندون گرفتنِ از روی دوست داشتنه و کاملا ارثیه (باباش) و اینه که روژان خانم شروع میکنه به گریه کردن گاهی وقتا تو خوابم میخواد بره سراغش انقدر که کلافمون می...
27 دی 1396

کمک به مامان😉

ای بــابــا پسرکوچولوی دوست داشتنیه من چه زود داری بزرگ میشی دلم برای شیرین کاریات تنگ میشه آخــه☺ این روزا که دیگه خداروشکر میتونی راه بری کل خونه رو دنبال من راه میوفتی هرجا میرم دنبالم میای و پامو میگیری دلت میخواد بغلت کنم هرجابرم باهام باشی آخه چون میرم سرکار هرلحظه فکر میکنی میخوام برم... الهی قربونت برم مهربونترین پسر دنیــا😚 وقتی دارم ظرف میشورم یا غذا درست میکنم پامو میگیریو شروع میکنی به هـــوم هـــوم کردن یعنی بغلم کن منم دلم نمیاد و بغلت میکنم و کنار ظرفشویی یا یه جای امن که خودمم حواسم بهت باشه میشونمت و تو هم انگار میخوای کمکم کنی و ظرف بشـــوری عــاشقتم که انقدر مــــاه منــی نگاه تو رو خدا شیطنت ازت میبــاره😚😚...
20 دی 1396

یه آخر هفته عـــالی

دو روز پیش خیـــلی یهــویی تصمیم گرفتیم ســه تایی آخر هفته بریم دهبید البته به دعوت خــانواده خیــلی گُل قهرمانی🌹 خیلی خوش گذشت و خیلی زحمت دادیم بهشون و تـــو عزیـــز دلم کلی حـــالت خـــوش شد با ببعی ها و هــــاپــو     ...
8 دی 1396

💐دانیـــال، دریــــا و یک سالگــے💐

عزیزکم سالروز نخستین تولدت خاص بود و در یادها ماند... تو در بیمارستان بستری بودی، بیمار و رنجور در آغوشم... اما بازهم سپاس خدا را که حالا، سالمی و مسئله ای چندان جدی نبود هرچند بسیار  بسیار اذیت شدی و من تصمیم گرفتم این ماه یعنی ماه سیزدهم زندگیت را به جای روز تولدت، "ماه" تولد تو بنمامم و هر روزش را برای بودنت و برای سالم بودنت در قلبم جشن بگیرم... چند روزی تو را به دریا بردم تا بسپارم دردهای حال و آینده ات را به دست آب... به دست زلالی و سخاوت دریـــا... و به دست بالاترینِ دست ها یعنــی خــــدا.... "میــلاد بـا ارزشت هــزار بــار فرخـنده و مبـــارک" عاشقانه دوستت دارم و خدا را به خاطر این عشق مادری سپاس میگو...
3 دی 1396

یک هفته سخت

هفته ای که گذشت سختترین هفته عمر من و گل پسرم بــود "خدایــا از بیماری ها و گرفتاریهای بد به تو پناه میبریم که تو یاور پناه آورندگانی" دانیال ازصبح پنجشنبه تب کرد و هی زیاد و زیادتر شد و دکتر و دکتر و دکتر ... تا شنبه شب که اسهال و استفراغم اضافه و بدنش دِهیدراته شد و در بیمـــارســتان بســـتری سه شب بستری بود و در این مدت بدنش دونه های قرمز رنگی بیرون ریخت که با توجه به آزمایشات که علائمی از عفونت نداشتن اوضاع و احوالش حاکی از ویروس روزئولا بود که واگیره و اسهالش که خوب نمیشد. دیدن احوال پسر همیشه شادم با حالت بی حالی تو بیمارستان اونم حوالیه تولدش و بی خوابی ۵روزه ام و مریضیه خودم هم که مضاف شده بود بسیار افسرده ام کر...
18 آذر 1396