یک هفته سخت
هفته ای که گذشت سختترین هفته عمر من و گل پسرم بــود
"خدایــا از بیماری ها و گرفتاریهای بد به تو پناه میبریم که تو یاور پناه آورندگانی"
دانیال ازصبح پنجشنبه تب کرد و هی زیاد و زیادتر شد و دکتر و دکتر و دکتر ... تا شنبه شب که اسهال و استفراغم اضافه و بدنش دِهیدراته شد و در بیمـــارســتان بســـتری
سه شب بستری بود و در این مدت بدنش دونه های قرمز رنگی بیرون ریخت که با توجه به آزمایشات که علائمی از عفونت نداشتن اوضاع و احوالش حاکی از ویروس روزئولا بود که واگیره و اسهالش که خوب نمیشد.
دیدن احوال پسر همیشه شادم با حالت بی حالی تو بیمارستان اونم حوالیه تولدش و بی خوابی ۵روزه ام و مریضیه خودم هم که مضاف شده بود بسیار افسرده ام کرد و از تاب و تب تولد گرفتنش حسابی انداخت تولدی که کلی براش برنامه داشتم اما حتی روز تولدشم پسرم بستری بود و با اصرار من همون روز یعنی سه شنبه مرخص شد. و البته مامان جونش شب با خریدن یه کیک اومد خونمون تا حال و هوامونو عوض کنه و جشن کوچیکی گرفته باشیم تـــا تولد اصلیش...
اما با این حال همه رو به فال نیک میگیرم و خوشحالم که الان خیلی بهتره و سالمه خداروشکر؛ انشاالله واسش جبران میکنم٠
بازم سپاس الاهِ مهربون🙏🙏
ازت سلامتی و عمر باعزت برای هدیه ای که بهم عطا کردی طلب میکنم🙏🙏🙏
و برای همه بچه هایی که رو تخت بیمارستانن🙏🙏🙏🙏